داستانهای کوتاه

ساخت وبلاگ
مرد اسکاتلندی خسیسی به دندان پزشكی رفت و به دكتر گفت : دندان عقلم رو بكش بدون سرنگ بی حسی..دكتر گفت : بايد بهت آمپول بی حسی بزنم ، نميتونی تحمل كنی !!مرد اسکاتلندی گفت : بیا شرط ببنیدیم که شما به بنده آمپول نزنی و اگه نتونستم تحمل كنم پول ميدم اما اگه تونستم تحمل كنم هيچی نميدمدكتر که ایمان داشت کشیدن دندان عقل درد تحمل ناپذیری دارد شرط را قبول کرد و دندان را کشید و مرد اسکاتلندی بدون ذره ای درد شرط را برد .. همان شب دكتر در گروه دكترها اتفاق آن روز را با سایر دوستان دندانپزشکش مطرح کرد که امروز دندان يک مرد اسکاتلندی را بدون آمپول بي حسی كشيدم و کوچکترین دردی نداشتيکی دیگر از دكترها در گروه پاسخ داد : این مردی که میگویی امروز به مطب من اومد و براش آمپول بی حسی زدم و گفتم بيرون بشین تا صدات كنم اما وقتی اومدم ديدم رفته ... داستانهای کوتاه...
ما را در سایت داستانهای کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alishskyo بازدید : 119 تاريخ : دوشنبه 28 شهريور 1401 ساعت: 14:17

در سایه عنایات خداوند متعال امروز را بعنوان یازدهمین سالگرد تاسیس وبلاگ "ALISHSKY" گرامی میدارم و بدین بهانه و با نظر به تصمیم دولت بر بستن کتابخانه های کانون پرورش فکری کودکان از ذات اقدس الهی خواهانم تا شیرینی زبان فارسی و فرهنگ پربار این مرز و بوم جشن پنجاه هزار سالگی خودش را روزی به پایکوبی بنشیند و حلاوت زبان و فرهنگ کهن فارسی تا ابد همچون عسل در کام بشریت چشیده شود.با سپاس از همراهی شما سروران گرامیعلی علیشایی داستانهای کوتاه...
ما را در سایت داستانهای کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alishskyo بازدید : 120 تاريخ : دوشنبه 28 شهريور 1401 ساعت: 14:17

روزی "اندوه" به روستایی در چین آمدروستائیان گفتند رهگذر است..اما ماندگفتند مسافر است و خستگی در می کند و می رود باز هم ماند و نشست و شروع کرد به بلعیدن ذخیره امید روستا نشینانروستائیان گفتند :مهمان بد قدمیست ، دو سه روز دیگر می رودو باز هم ماند و ماند و ماند و تبدیل شد به یکی از اعضای روستا سالهای بعد اندوه "کدخدا" شده بود و تمام کوچه ها بوی "آه" می داد .تمام امیدها را بلعیده و به جایش "حسرت" در دلها انبار کرده بودپیران روستا هنوز به یاد دارند : روزی که اندوه آمد "جهل" نگهبان دروازه روستا بود ... داستانهای کوتاه...
ما را در سایت داستانهای کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alishskyo بازدید : 151 تاريخ : دوشنبه 28 شهريور 1401 ساعت: 14:17

شبانگاه دزدی وارد خانه‌ی پیر‌زنی شد و شروع کرد به جمع کردن اثاث خانه.پیرزن که بیدار بود صدایش کرد و گفت:ننه نشان می‌ده شما جوان خوبی هستید و از ناچاری دزدی می‌کنی آن وسایل سنگین رو ول کن بیا این النگوهای طلا رو به شما بدم فقط قبل از همه چیز، خوابی که قبل از آمدن شما دیدم رو برام تفسیر کن.دزد گفت: خوب چی خواب دیدی؟پیرزن گفت: خواب دیدم که همه اهل محل در یک باغ بزرگی در حال دویدن بودیم که من داخل نهر افتادم و برای بیرون آوردن من از نهر با صدای بلند پسرم عبود را صدا می‌کردم:عبودعبوووودبیا کمک.عبوووودعبووووووووودبیا کمک..پسرش عبود با صدای مادر پیرش از خواب بیدار شد و مثل موشک از طبقه بالا آمد پایین و دزد را گرفت و شروع کرد به زدن او.پیرزن به پسرش گفت: ننه بسه دیگه نزنش.دزد گفت:بذار بزنه، آخه منه پدرسگ برای دزدی آمدم یا تعبیر خواب ؟ داستانهای کوتاه...
ما را در سایت داستانهای کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alishskyo بازدید : 153 تاريخ : يکشنبه 6 شهريور 1401 ساعت: 16:56

مرد میانسالی وارد فروشگاه اتومبیل شد. BMW آخرین مدلی را دیده و پسندیده بود؛ پس وجه را پرداخت و سوار بر اتومبیل تندروی خود شد و از فروشگاه بیرون آمد.قدری راند و از شتاب اتومبیل لذّت برد. وارد بزرگراه شد و قدری بر سرعت اتومبیل افزود. کروکی اتومبیل را پایین داد تا باد به صورتش بخورد و لذّت بیشتری ببرد. چند شاخ مو بر بالای سرش در تب و تاب بود و با حرکت باد به این سوی و آن سوی می‌رفت. پای را بر پدال گاز فشرد و اتومبیل گویی پرنده‌ای بود رها شده از قفس. سرعت به ١٦٠ کیلومتر در ساعت رسید.مرد به اوج هیجان رسیده بود. نگاهی به آینه انداخت. دید اتومبیل پلیس به سرعت در پی او می‌آید و چراغ گردانش را روشن کرده و صدای آژیرش را نیز به اوج فلک رسانده است.مرد اندکی مردّد ماند که از سرعت بکاهد یا فرار را بر قرار ترجیح دهد. کمی اندیشید. سپس برای آن که قدرت و سرعت اتومبیلش را بیازماید یا به رخ پلیس بکشد بر سرعتش افزود. به ١٨٠ رسید و سپس ٢٠٠ را پشت سر گذاشت، از ٢٢٠ گذشت و به ٢٤٠ رسید. اتومبیل پلیس از نظر پنهان شد و او دانست که پلیس را مغلوب کرده است.ناگهان به خود آمد و گفت : "من چم شده که در این سنّ و سال با این سرعت می‎رانم؟ بایستم تا او بیاید و بدانم چه می‌خواهد." از سرعتش کاست و سپس در کنار جادّه منتظر ایستاد تا پلیس برسد.اتومبیل پلیس آمد و پشت سرش توقّف کرد. افسر پلیس به سوی او آمد، نگاهی به ساعتش انداخت و گفت، "ده دقیقه دیگر وقت خدمتم تمام است. امروز جمعه است و قصد دارم برای تعطیلات چند روزی به مرخّصی بروم. سرعتت آنقدر بود که تا به حال نه دیده بودم و نه شنیده بودم. خصوصا اینکه به هشدار من توجهی نکردی و وقتی منو پشت سرت دیدی سرعتت رو بیشتر و بیشتر کرده و از دست پلیس فرار کردی. تنها اگر دلیلی قان داستانهای کوتاه...
ما را در سایت داستانهای کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alishskyo بازدید : 160 تاريخ : يکشنبه 6 شهريور 1401 ساعت: 16:56

مادرم قبل از فوتش روزى رفت و از سرايدار نمک خواست. اما ما تو خونه نمک داشتیم. ازش پرسیدم مامان چرا رفتى و از سرايدار نمك ميخواى؟‏مامانم گفت: چون سرايدار ساختمون ما پول زیادی نداره و گرفتاره، و اغلب خانومش از ما يه چیزی ميخواد. يوقتايى هم من ازشون يه چیزی کوچک و مقرون به صرفهمیخوام تا احساس کنن که ما هم به اونها نیاز داریم، اينجورى احساس راحتی بیشتری ميکنند و راحت تر ميتونن هر چيزى كه لازم دارند رو از ما بخواند داستانهای کوتاه...
ما را در سایت داستانهای کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alishskyo بازدید : 149 تاريخ : يکشنبه 6 شهريور 1401 ساعت: 16:56